محمدقلی مجد، مدرس مرکز خاورمیانه دانشگاه پنسیلوانیا، در کتاب «رضاشاه و بریتانیا» مینویسد:
ﻣﯿﻠﺴﭙﻮ در ﮐﺘﺎبی که در سال 1946م [1325 شمسی] منتشر کرد (آﻣﺮﯾﮑﺎﺋﯿﺎن در اﯾﺮان)، ﮔﻮﺷﻪﻫﺎﯾﯽ از فضای ترس و وحشت که توسط رﺿﺎﺷﺎه ایجاد شده بود را ﺷﺮح ﻣﯽدﻫﺪ. او ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﺪ ﮐﻪ رﺿﺎﺷﺎه «ﻫﺰاران ﻧﻔﺮ را ﺣﺒﺲ ﮐﺮده و ﺻﺪﻫﺎ ﻧﻔﺮ را ﮐﺸﺘﻪ ﺑﻮد و ﺑﻌﻀﯽﻫﺎ را ﺑﺎ دﺳﺖﻫﺎي ﺧﻮدش ﺑﻪ ﻗﺘﻞ رﺳﺎﻧﺪه ﺑﻮد.» در نتیجه اﯾﻦ ﺣﮑﻮﻣﺖِ وﺣﺸﺖ، «ﺑﺮ دل ﻣﺮدم ﺗﺮس اﻓﺘﺎده ﺑﻮد. ﺑﻪ کسی ﻧﻤﯽﺷﺪ اﻋﺘﻤﺎد ﮐﺮد و اﺣﺪي ﺟﺮئت اﻋﺘﺮاض ﯾﺎ اﻧﺘﻘﺎد ﻧﺪاﺷﺖ. … ﺷﻮاﻫﺪ ﻓﺮاوان و ﻣﺘﺄﺳﻔﺎﻧﻪ ﻣﺠﺎبﮐﻨﻨﺪهاي ﻧﯿﺰ ﻧﺸﺎن ﻣﯽداد ﮐﻪ وﺣﺸﺖاﻓﮑﻨﯽﻫﺎي [ﺷﺎه] روان ﻣﺮدم ﻣﺤﺠﻮب و زودرﻧﺞ [اﯾﺮان] را آﺷﻔﺘﻪ ﮐﺮده و ﺗﻌﺎدل روﺣﯽﺷﺎن را ﺑﺮ ﻫﻢ زده ﺑﻮد. ﻋﻼوه ﺑﺮ اﯾﻦ، او ﭼﻨﺎن روﺣﯿﻪ ﺧﺸﻮﻧﺖآﻣﯿﺰي از ﺧﻮد نشان میداد که تأثیرات شومی در دامن زدن به خلقوخوی ﻧﺎﭘﺎﯾﺪار ﻣﺮدم، از ﻫﻢ ﮔﺴﯿﺨﺘﮕﯽ ﮐﺸﻮر و ﻧﺎﺑﺴﺎﻣﺎﻧﯽ و ضعف حکومت ﮔﺬاﺷﺖ.»1
1)In his 1946 book, Millspaugh provides an indication of the prevailing ter- ror practiced by Reza Shah. Millspaugh states that Reza Shah "had impris oned thousands and killed hundreds, some of the latter by his own hand." As the consequence of the terror, "Fear settled upon the people. No one knew whom to trust; and none dared to protest or criticize.. Evidence also appeared abundant and pitifully convincing, that the [shah's] terror operating on a timid and sensitive people had shaken nerves and unbal- anced minds. Moreover, he let loose a spirit of violence that lent sinister implications to the mercurial temperament of the people, the disunity of the country, and the disorganization and weakness of the government."
Mohammad Gholi Majd
ویلیام داگلاس، قاضی دادگاه عالی ایالات متحده، در کتاب «سرزمین شگفت انگیز و مردمی مهربان و دوستداشتنی» مینویسد:
… با تعجب به من نگاه کرد و بعد سرش را تکان داد… باید بین ما اعتماد زیادی وجود میداشت و قول میدادم که هرگز هویت او را فاش نخواهم کرد. سرانجام با صدایی آهسته و نجواگونه گفت:
«اردوگاه ما زیاد از اینجا دور نبود، ما بیش از صد نفر بودیم که در بیست کلبه زندگی میکردیم. چندین هزار گوسفند و بز، چند صد گاو و دهها اسب داشتیم. بعضی از جوانان با خانهای ما در قلعه [محاصره] بودند. همه آنها کشته شدند. خانهای ما به دار آویخته شدند. ارتش پیروز شده و نبرد دفاعی به پایان رسیده بود. جادهای که رضاشاه میخواست بسازد، اکنون ساخته میشود.
چند روز بعد ابری از گرد و خاک را در سراسر دشت دیدم. سوارکارانی با تاخت و تاز میآمدند. وقتی نزدیکتر شدند، دیدم که یک گروه نظامی هستند. سرهنگی هم فرماندهی این واحد بود. آنها دقیقاً به سمت ما آمدند. سرهنگ با صدای رسا و بلند فرمانی صادر کرد. مردان از اسب پیاده شدند و شروع به تیراندازی کردند. در برخی از چادرهای ما نوزادانی در گهواره بودند. سربازها به هر بچهای که میرسیدند هفتتیر خود را روی سرش میگذاشتند و مغز او را متلاشی میکردند. زنان از تمام چادرها فریاد میزدند. همسرم به گوشهای پناه برده بود. من جلویش ایستادم. دو سرباز به سمت ما هجوم آوردند. چاقویی در دست گرفتم و سپس تیراندازی شد. به زمین خوردم و از هوش رفتم.
وقتی به هوش آمدم همسرم روی من افتاده و خون گرمش روی سینهام جاری شده بود. او براثر اصابت گلوله در سینهاش جان باخت. گلوله به گردنم خورده بود و [و به خیال آنها] مُرده بودم.
من تکان نخوردم، زیرا سرهنگ و نیروهایش هنوز آنجا بودند. میتوانستم با چشمان نیمه بستهام آنها را ببینم. شاید اگر آنچه را که دیدم برای شما بگویم باور نکنید، اما به نان سفرهام قسم میخورم که حقیقت دارد.»2
He looked at me quizzically and then shook his head. The story was slow in coming, it took much persuasion and a promise that would never disclose his identity. Finally it poured from his lip a whispered tones: "We were camped not far from here. There were twenty huts all-over one hundred people. We had several thousand sheep and goats, a few hundred cattle, and many dozens of horses. Some of our young men had been with our khans at the Fort. They were all killed. Our khans were hanged. The Army had won. The battle or desistance was over. The road which Reza Shah wanted to build would now be built. "A few days later I saw a cloud of dust across the plain. Horsemen were coming on a gallop. As they came closer, I saw that they were in Army troop. A colonel was in command. They came right at us he colonel shouting orders. The men dismounted and started shooting. There were babies in baskets in some of our tents; the soldier our revolvers to the heads of the little ones and blew their brains out. Women were screaming from all the huts. My wife was cowering in a corner. I stood before her. Two soldiers rushed toward us I seized a knife. Then there were shots. I was knocked to the earth md lost consciousness. "When I awoke my wife was lying across me. Her warm blood in down my chest. She died from bullet wounds in her breast. I had been shot through the neck, and left for dead. "I did not move, because the colonel and his troops were still here. I could see them through my half-closed eyes. You may not believe me when I tell you what I saw. But by the bread of my mouse I swear it is true."
William O Douglas
ویلیام داگلاس، قاضی دادگاه عالی ایالات متحده، در کتاب «سرزمین شگفتانگیز و مردمی مهربان و دوستداشتنی» مینویسد
پیرمرد به سخنان خود چنین ادامه داد:
«سرهنگ دستور داده بود که چند نفر از جوانان ما را اسیر کنند. در همین حین آتشی از زغال درست کرد. خیلی زود فهمیدم که میخواهد چکار کند. او یک [طاوه آهنی بزرگ] […] داشت. آن را آنقدر حرارت داد تا سرخ شد. به افرادش دستور داد که یکی از لُرها را بیاورند. دو سرباز اسیر را نگه داشته بودند. سرباز سومی با شمشیر پشت سر زندانی ایستاده بود. او با اشارهی سرهنگ، شمشیر را چرخاند. وقتی شمشیر به گردن زندانی اصابت کرد سرهنگ فریاد زد: «بدو». سر روی زمین افتاد. سرهنگ طاوه سرخشده را روی گردن مرد چسباند. مرد بیسر قدمی برداشت و افتاد.
سرهنگ فریاد زد: «آن قد بلند را بده به من. او میتواند بهتر از این بدود.»
همین روند تکرار شد. مرد قد بلند وقتی سرش بریده شد، چند قدمی دوید. جوانان لُر یکی پس از دیگری سر بریده شدند. بارها و بارها طاوه سرخ میشد و روی گردن آنها چسبانده میشد. یکبار سرهنگ کند پیش رفت [و طاوه را دیر روی گردن اسیر چسباند] و خون بیش از یک متر به هوا پرتاب شد… .
سرهنگ شروع به شرط بندی کرد که این مردان بیسر تا کجا میتوانند بدوند. او و سربازان فریاد میکشیدند و هر قربانی را تشویق میکردند که نهایت تلاشش را بکند».
پیرمرد لحظهای درنگ کرد. خشمش همچنان از اینکه از این تجربه جان سالم به در میبرد بیشتر میشد.
من پرسیدم چه کسی برندهی مسابقه شرطبندی شد؟ او چند دقیقه صبر کرد تا صحبت کند.
«سرهنگ بیشتر شرطبندیها را برد. فکر میکنم او تنها در شرطبندی بر سر یکی از لُرها که پانزده قدم بعد از بریده شدن سرش دوید، هزار ریال برنده شد».
پیرمرد انگار از گفتن این داستانها بیرمق شده بود. از او پرسیدم: سرهنگ بعد از آن چه کرد؟
«او تمام گلههای گوسفند، بز، گاو و اسب ما را با خود برد. روز بعد دهها کامیون آمدند. تمام قالیها، سماورها، ظروف، جواهرات و لباسهای ما در این کامیونها بار شد و ارتش آنها را برد». 3
"The colonel had ordered some of our young men to be held a captives Meanwhile he built a fire of charcoal. I soon discovered what he was doing. He had an iron plate so big [indicating a plate shout eight inches long, six inches wide, and a quarter of an inch thick]. He heated this until it was red hot. He had his men bring op one of the Lars. Two soldiers held the prisoner, one on each side. A third soldier stood with a sword behind the prisoner. The colonel gave the signal. The man with the sword swung. As the sword hit the prisoner's neck, the colonel shouted, 'Run.' The head dropped to the ground. The colonel pressed the red hot plate on the stub of the man's neck. The headless man took a step and fell. "Give me the tall one, the colonel shouted. "He can run better than that." "The same process was repeated. The tall man, when beheaded, ran a few paces. Lur after Lar was beheaded. Again and again the plate was heated red hot and slapped on the stub of a neck. Once the colonel was slow with the plate; and the blood shot five feet is the air." The old man stopped to wet his lips. "The colonel started betting on how far these headless men could run. He and the soldiers would shout and yell, encouraging each victim to do his best." The old man paused, his anger swelling up as he relived this experience. "Who won the betting contest" I asked. He waited several minutes before he would speak. "The colonel won most of the bets. He won a thousand rials, I think, on the headless Lur who ran fifteen paces after he was beheaded." The old man seemed exhausted from the telling of the story. He poured tea from an ancient samovar. We sipped it in silence. After we had finished, I asked, "What did the colonel do next" "He ran off all our stock-sheep, goats, cattle, and horses. The near day a dozen lorries came. All our rugs, samovars, dishes, jewelry, clothes-every possession was loaded in these wagons and taken away by the Army."
William O Douglas
ویلیام داگلاس، قاضی دادگاه عالی ایالات متحده، در کتاب «سرزمین شگفتانگیز و مردمی مهربان و دوستداشتنی» مینویسد:
[پیرمرد قشقایی در ادامه گفت:] «ما میتوانیم ارتش را به خاطر برخی از این چیزها ببخشیم و با آنها در آرامش زندگی کنیم. اما یکچیز وجود دارد که ما هرگز نمیتوانیم آن را ببخشیم.
در زمان سلطنت رضاشاه سروانی در اینجا مستقر بود که چند تولهسگ اصیل داشت که سگ مادر آنها مُرده بود. سروان هر روز صبح سربازان را به یکی از روستاهای ما میفرستاد و حدود دو لیتر شیر مادر میخواست. زنان قشقایی ما مجبور به اطاعت بودند و هر روز سگها شیر مادران ما را مینوشیدند. لحظهای مکث کرد و بر آخرین کلماتش تأکید کرد که ما هرگز نمیتوانیم بگذریم.»
عمق احساس او را تنها در صورتی میتوان فهمید که دو چیز به خاطر سپرده شود: اول اینکه، سگها برای مسلمانان نجس هستند. دوم اینکه نهتنها در بین قشقاییها، مانند همه جای دنیا، مادر از احترام ویژهای برخوردار است؛ بلکه یک سنت و رسم در بین آنها وجود دارد که این فرمانده ارتش به آن بیحرمتی کرد؛ چرا که یکی از مقدسترین سوگندهایی که یک قشقایی میتواند بخورد، «به شیر مادرم قسم» است.4
"We can forgive the Army for some of these things and live with them in peace. But there is one thing which we never can forgive. During the reign of Reza Shah there was a captain stationed here who had several thoroughbred puppies. The bitch had died. The captain sent soldiers every morning to one of our villages and demanded two quarts of mother's milk. Our Ghashghai women were forced to submit. Each day dogs drank the milk of our mothers There was a pause as he gathered emphasis for his final words, "That we can never forgive." The depth of his feeling can be understood only if two things are remembered: First. Dogs are unclean to Moslems. Second. The Ghashghai not only have the respect for mothers that is universal; they also have a tradition and custom that this Army captain dese- crated. For one of the most sacred oaths a Ghashghai can take is "By my mother's milk.
William O Douglas
پیتر آوری، از برجستهترین متخصصان تاریخ و ادبیات ایران در جهان و از محققان برجسته کمبریج، در کتاب «ایران مدرن» مینویسد:
امروزه مشکل این است که چگونه میتوان از صنعت دامداری که [در اثر یکجانشینی اجباری توسط رضاشاه] در معرض انقراض هست، حفاظت کرد و زندگی قبیلهای که بخش کمی از آن باقیمانده را مورد مطالعه قرار داد. در سال ۱۹۶۳م [1342 شمسی] ایل بویراحمدی بمباران هوایی شد و به نظر میرسید که تصفیه نهایی آغاز شده است.5
جان فوران، استاد جامعهشناسی در دانشگاه سانتا باربارا کالیفرنیا، در کتاب «مقاومت شکننده: تاریخ تحولات اجتماعی ایران از سال ۱۵۰۰ میلادی تا انقلاب» مینویسد:
آمار تکان دهنده باریر (Bharier) حاکی از آن است که در سال 1900م [1279 شمسی]، 2.470.000 نفر عشایر وجود داشته است، اما تا سال 1932م [1311 شمسی]، این رقم به حدود یک میلیون نفر کاهش یافته است (این اختلاف هم شامل کسانی میشود که وادار به یکجانشینی شدند و هم کسانی که مُردند). چنین تلفات انسانی بزرگی، اقتصاد دامداری و عرضه محصولات دامی را در کشور بهطور جدی تضعیف کرد. تولید گوشت، چرم، پوست و محصولات لبنی همانند تأمین حیوانات برای حمل و نقل باید کاهش یافته باشد.6
Today the problem is how to preserve what is left of the grazing industry with pastoralism threatened with extinction; and how to study tribal life where there is some left to study. In 1963 the Boir Ahmadi were bombed from the air and a final liquidation seemed to have begun. Between 1925 and 1941 it in fact became evident that the tribes maliminsted altogether: as it was, growing military, economic, and administrative resources of the Pahlavi state was increasingly unequal. Tribal population and production declined dramatically, on the whole. Enormous loss of life is suggested by Bharier's staggering statistic that there were 2,470,000 nomads in 1900, but that by 1932, this had fallen to about one million (the difference covers both those who settled and those who died). Such great human losses seriously undermined the pastoral economy and supply of livestock products in the country. Production of meat, leather, hides, and dairy goods all must have declined, as well as the provision of animals for transport.
Peter Avery
جان فوران، استاد جامعهشناسی در دانشگاه سانتا باربارا کالیفرنیا، در کتاب «مقاومت شکننده: تاریخ تحولات اجتماعی ایران از سال ۱۵۰۰ میلادی تا انقلاب» مینویسد:
در اوایل دوران به قدرت رسیدن رضاشاه الگوی رایج شورشها، قیام خودجوش ایلات یک محل، دهقانان، سربازان پادگان و طبقههای حاشیه شهری بود که بیدرنگ با قدرت نظامی رضاخان روبهرو میشدند. از سال 1927 تا 1932م [1306 تا 1311 شمسی] شورشهای عرب، قشقایی، بختیاری، کرد، بلوچ و سایر طوایف که قبلاً ذکر شده بود رخ داد. اینها به شکست نظامی، همکاری یا اعدام خانها و اسکان یا حکومت نظامی سختگیرانه بر مردم قبایل ختم شد… .
خشونت دولت در سرکوب شورشهای دهقانی را از گزارشی میتوان درک کرد که میگوید در دسامبر 1932م [آذر 1311 شمسی] دولت بیش از ۱۵۰ دهقان شورشی را تیرباران کرد. این شورشها همگی دور از هم و پراکنده بودند و بهشدت سرکوب میشدند و کارایی سرکوب آنچنان بود که دیگر در اوایل دههی ۱۹۳۰م [دههی 1310 شمسی] کسی یا گروهی سودای شورش را در سر نمیپروراند.7
7)7)The typical pattern followed by a few revolts early in Reza's reign was a spontaneous uprising over local grievances by tribespeople, peasants, army garrisons, or urban lower classes, followed by swift military reprisal. From 1927 to 1932 there occurred the rebellions of Arab, Qashqai, Bakhtiari, Kurdish, Baluchi, and other tribes already noted. These ended in military defeat, cooptation or execution of khans and settlement or strict military rule over tribespeople. One further intriguing episode wasrecorded by the British consul in Isfahan in 1928 … The complexity of Iranian social structure is well illustrated by this image of peasant tribespeople being instigated to rebel by urbanized tribal servants against tribal landlords. The severity of government reprisals is also suggested by the estimate that in the period from july to December 1932 more than 150 peasants were shot by the army. All of these revolts were isolated and effectively repressed, eventually discouraging further attempts by the early 1930s.
John Foran
محمدقلی مجد، مدرس مرکز خاورمیانه دانشگاه پنسیلوانیا، در کتاب «رضاشاه و بریتانیا» مینویسد:
کشتاری که در روزهای ۱۲ تا ۱۴ ژوئیه ۱۹۳۵ [۲۰ تا ۲۲ تیر ۱۳۱۴ شمسی] در داخل و اطراف حرم مقدس امام رضا [علیهالسلام] در مشهد اتفاق افتاد، از خونینترین و بیرحمانهترین وقایع تاریخ ایران بود. تنها واقعه دیگری که شاید تا حدودی با آن قابل مقایسه باشد، سرکوب تظاهرکنندگان و قتل بسیاری از آنها به دست نیروهای مسلح در روزهای ۵ تا ۸ ژوئن ۱۹۶۳ [۱۵ تا ۱۸ خرداد ۱۳۴۲ شمسی] بود. قتلعام مشهد بهویژه از آن جهت اهمیت داشت که کشتار در یک حرم مقدس شیعیان رخ داد. چنانکه هورنی بروک گزارش داده است، با تیربار تظاهرکنندگان و زائران را مورد هدف قرار دادند که منجر به «تلفات هولناکی شد». پس از آن مردم گفتند «به حرم مقدس ما بیحرمتی شده و غرق در خون گشته است» و پایان کار رضاخان را پیشبینی کردند.
پایان کار شش سال بعد بود، اما چیزی که مردم پیشبینی نمیکردند این بود که رضاخان توسط اربابان انگلیسیاش نجات یافته و از چنگال عدالت رهانده میشود. وقایع 12 تا 14 ژوئیه 1935م [20 تا 22 تیر 1314 شمسی] شهر مشهد، در آن زمان بزرگترین بحران تاریخ معاصر ایران محسوب میشد. این کشتار، تشدیدکنندهی فضای خفقان حاکم بر کشور، از جمله دستگیری و مجازات آنهایی بود که ادعا میشد در تحریک مردم دست داشتهاند.8
8)The massacre that took place in and near the holy shrine of Imam Reza in Mashhad from July 12 to 14, 1935, was one of the bloodiest and most brutal in Iran's history. The only other remotely comparable incident was the suppression of the protests of June 5-8, 1963, when troops killed many protesters. The Mashhad massacre was especially significant because the outrage took place at a sacred shrine of the Shia faith. As Hornibrook reported, machine gun fire had been directed at the protesters and pilgrims, resulting in "a frightful loss of life." Thereafter, the people said, "Our holy shrine has been desecrated and bathed in blood, and they predicted the end of Reza Khan, The end came six years later, but what the people did not predict was that Reza Khan would be rescued by his British masters and shielded from jus tice. The events of July 12-14, 1935, in the city of Mashhad in the province of Khorassan were considered at the time the gravest crisis in Iran's recent history. The response was an accentuation of the reign of terror, including the search for and the punishment of those allegedly responsible.
Mohammad Gholi Majd
• محمدقلی مجد، مدرس مرکز خاورمیانه دانشگاه پنسیلوانیا، در کتاب «رضاشاه و بریتانیا» مینویسد:
در ﺧﺎﻃﺮات اﻣﯿﺮ اﺳﺪاﷲ ﻋﻠﻢ ﻣﯽﺧﻮاﻧﯿﻢ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ زاﺋﺮان و ﺗﻈﺎﻫﺮﮐﻨﻨﺪﮔﺎن اﯾﺮاﻧﯽ را در ژوﺋﯿﻪ 1935م [تیر ۱۳۱۴ شمسی] در ﻣﺮﻗﺪ اﻣﺎم رﺿﺎ در ﻣﺸﻬﺪ قتلعام ﮐﺮدﻧﺪ و در ﺟﺮﯾﺎن آن، ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻋﻠﻢ، دوﯾﺴﺖ ﻧﻔﺮ را ﺑﺎ ﺗﯿﺮﺑﺎر ﺑﻪ ﺧﺎك و ﺧﻮن اﻓﮑﻨﺪﻧﺪ. ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺑﺮ اﺳﺎس ﮔﺰارشﻫﺎي ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺳﻔﺎرت آﻣﺮﯾﮑﺎ، ﻣﻌﻠﻮم ﻣﯽﺷﻮد ﮐﻪ ﺷﻤﺎر ﮐﺸﺘﮕﺎن ﺑﺎ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺗﯿﺮﺑﺎرﻫﺎي رژﯾﻢ، ﺑﺴﯿﺎر ﺑﯿﺸﺘﺮ از 200 ﻧﻔﺮي اﺳﺖ ﮐﻪ ﻋَﻠﻢ ادﻋﺎ ﮐﺮده اﺳﺖ.9
. In the diaries of Amir Asadollah Alam one reads of the bloody massacre of pilgrims and protesters in the Shrine of Imam Reza in Mashhad in July 1935, during which, according to Alam, 200 people were slaughtered by machine gun fire. From the American diplomatic reports it is learned that the toll from the machine guns was far more than the 200 claimed by Alam.
Mohammad Gholi Majd
• محمدقلی مجد، مدرس مرکز خاورمیانه دانشگاه پنسیلوانیا، در کتاب «رضاشاه و بریتانیا» مینویسد:
ﻧﺎراﺣﺖﮐﻨﻨﺪهﺗﺮ از آن، ﺷﺮح ﻣﻔﺼﻞ ﮐﺸﺘﺎر ﻣﺮدم در ژوئیه ۱۹۳۵م [تیر 1314 شمسی] در مشهد است. همانطور که وزیر آمریکایی توصیف کرد، تظاهرکنندگان به دستور خودِ شاه مورد حمله نیروهای ارتش قرار گرفتند و «اﺳﺘﻔﺎده از ﺗﯿﺮﺑﺎر ﻣﻮﺟﺐ ﺗﻠﻔﺎت ﻫﻮﻟﻨﺎﮐﯽ ﺷﺪ.» برآورد محافظهکارانه از کشته و زخمیها ۵۰۰ نفر بود. علاوه بر این حدود 2000 نفر دستگیر شدند و «هر روز در گروههای سینفری شلاق میخوردند».10
Even more disturbing are the detailed descriptions of the massacre in Mashhad in July 1935. As described by the American min ister, the demonstrators were attacked by army troops on the orders of the shah himself, and machine guns were "brought into play, resulting in a frightful loss of life." A conservative estimate of killed and wounded was 500 persons. In addition, as many as 2,000 were arrested and were being "flogged daily in groups of thirty .
Mohammad Gholi Majd
• محمدقلی مجد، مدرس مرکز خاورمیانه دانشگاه پنسیلوانیا، در کتاب «رضاشاه و بریتانیا» مینویسد:
هورنی بروک برای اولین بار جزئیات حادثه تکاندهندهی مشهد [قیام خونین مسجد گوهرشاد] را از سفیر افغانستان شنید:
در مصاحبهایی که درباره اخبار ارسالی از سرکنسول افغانستان در مشهد به سفیر افغانستان، با او داشتم اطلاعات زیر به دست آمد. سفیر به من اطلاع داد که از طریق یک پیام رمزی از سوی سرکنسول افغانستان در مشهد، شرح مفصلی از اوضاع به دستش رسیده است: اینکه در جریان شورش، هشت افغانی کشته شده، پانصد نفر از مردم جانباختهاند، هشتصد نفر مجروح و تقریباً دو هزار نفر یا به زندان افتادهاند یا ناپدید شدهاند. اطلاعات واصله از سرکنسول افغانستان حاکی از آن است که بر خلاف آنچه در اعلامیه وزارت داخله ایران آمده بود، شورش در ۸ ژوئیه [۱۶ تیر] صورت نگرفته، بلکه روز 12 ژوئيه [۲۰ تیر] شروع شده و تا پاسی از شب ۱۳ ژوئیه [۲۱ تیر] ادامه یافته است. طبق گزارش سفیر، پلیس از جمعیت کثیری که در اعتراض به تصمیمات جدید شاه در مسجد جمع شده بودند، خواست که متفرق شوند و آنها هم خودداری کردند. آنوقت استاندار خراسان با ارسال تلگرافی برای شاه از او کسب تکلیف کرده بود. این دستورات قرار بود به آنها فرصتی دیگر بدهد تا با صلح از آنجا خارج شوند و در صورت عدم موفقیت آنها، نیروها را فراخوانی کرده و آنها را به زور متفرق کنند. سربازان ابتدا برای بیرون راندن مردم از پناهگاهشان، از تفنگ استفاده کردند و سپس با تیربار آنها را به گلوله بستند که منجر به تلفات وحشتناک شد.
ارتش هم اینک کنترل کامل و مطلق اوضاع را در دست دارد، ولی فضای حاکم بر شهر بسیار سنگین و پرتنش است. هیچ یک از اتباع آمریکایی یا اروپایی در این ماجرا کشته نشدهاند. سفیر افغانستان از سرکنسول این کشور در مشهد خواسته است تا نام و شماره گذرنامه هشت زائر افغانی را که ادعا میکند در جریان این شورش کشته شدهاند، در اختیار او بگذارد تا بهمحض انتشار این اطلاعات، مراتب رسمی اعتراض خود را به دولت ایران ابلاغ نماید…11
Hornibrook first learned the details of the shocking incident in Mash had from the Afghan ambassadors A conference with the Afghan Ambassador on the subject of advices whichs he received from the Afghan Consul General in Meshed resulted as follows: The Ambassador advised me that he had received a detailed account of the situation in a coded message from the Consul General that cight Afghans had been killed during the rioting, five hundred people had been killed, eight hundred wounded and that approximately two thousand people had either been con- fined to jail or disappeared. The information received from the Afghan Consul General is to the effect that the rioting did not take place on July & as indicated in the formal statement issued by the Minister of the Interior, but that it started on July 12 and lasted long into the night of Joly 13. According to the Ambas sador's report vast throngs of people assembled in the mosque, as a protest to the new innovations proposed by the Shah, were ordered to disperse by the police and refused. The Shah was then appealed to by the Governor General for definite telegraphic instructions. These instructions were to give them anothet opportunity to leave peaceably and in the event of their failure to do so to call out the troops and disperse them by force. Ritle fire was first used by soldiers in an effort to dislodge the inhabitants from their sanctuary and then machine guns were brought into play, resulting in a frightful loss of life, The military is in complete and absolute control of the situation, but the atmosphere is tense. No Americans or Europeans were killed or injured. The Ambassador has wired his Consul General in Meshed for the names and pass pert numbers of the eight Afghan pilgrims whorn be alleges were killed in the rioting and proposes to make formal representations to the Iranian Govern ment as soon as this data is published .
Mohammad Gholi Majd
آرتور چستر میلسپو، مشاور اسبق دفتر تجارت خارجی وزارت امور خارجه ایالات متحده که برای سازماندهی مجدد وزارت دارایی ایران استخدام شد در کتاب «آمریکاییها در ایران» مینویسد:
با گذشت زمان، او مشاوران کم و بیش شایسته خود را کنار گذاشته و بدترین عناصر کشور را پیرامون خودش جمع کرده بود. او آنها را همدست خود کرد. به آنها امتیازات میبخشید و مورد لطف قرار میداد. فساد را پاداش میداد و با عملکرد درست برخورد میکرد. در عین حال او خود نمونهی بارزی از فساد بزرگ برای اطرافیانش بود.
ترور کردن جزیی از طبیعت رضاشاه بود. هنگامی که من هنوز به قدر کافی نزدیک و شاهد رویدادها بودم، مواردی از بیرحمی او توجهم را جلب کرد. ولی پس از نخستین سالهای سلطنتش ترور گسترش یافت. او ظاهراً دست به هیچ تصفیهی عمومی در یک زمان نزد، اما گفته میشود که یک کشتار بزرگ رخ داده است. وقتی من مجدداً به ایران بازگشتم، به من خبر دادند که او هزاران نفر را زندانی و صدها نفر را به قتل رسانده که بعضی از آنان به دست خودش بوده است. به من گفتند که بسیاری از رجال و شخصیتها در زندان مسموم یا با آمپول هوا کشته شدهاند. […] داور که قبلاً از وی نام بردم و یک صاحب منصب فوقالعاده لایق بود، خودکشی کرد. کیخسرو شاهرخ نماینده زرتشتیان در مجلس که تاجری محترم و دوست هیئت آمریکایی سابق بود به قتل رسید و تقدس مذهبی یا حرمت اماکن مقدسه نیز دیکتاتور را از اعمال خشونت باز نمیداشت. او به زیارتگاهها بیاحترامی کرد. روحانیون را مضروب کرد و کشت.
وحشت بر مردم مستولی گردید. هیچکس نمیدانست به چه کسی اعتماد کند و هیچکس جرئت نمیکرد اعتراض یا انتقاد کند. به جز اوایل کار، به نظر نمیرسید هیچ تلاشی برای کشتن شاه به عمل آمده باشد. میگویند خود او بر این باور بوده که مقدر است عمر طولانی داشته باشد.12
as time passed he put aside his more or less decent counselors and surrounded himself with the worst elements of the empire. These he made his accomplices. To these he gave privileges and favors. With amazing thoroughness, he re warded vice and punished virtue. At the same time, he pre sented to his impressionable people a personal example of colossal corruption. The practice of terror came naturally to Reza Shah. While I was still close enough to observe, instances of his brutality came to my attention; but after the first years of his reign, the terror intensified. Apparently he did not carry out any general purge at any one time, though one sizable massacre is said to have taken place. I was informed on my return to Persia that he had imprisoned thousands and killed hundreds, some of the latter by his own hand. Several prominent men, I was told, were poisoned in prison;
Arthur Chester Millspaugh
• کریستین دلانوآ، مورخ فرانسوی، در کتاب «ساواک» مینویسد:
وضعیت زندگی در زندانهای رضاشاه طاقت فرسا بود. اغلب اتفاق میافتاد که دو، سه یا چهار نفر را در یک سلول یک متر در یک مترونیم روی هم تلمبار کنند؛ جایی که حتی یک زندانی نمیتوانست در آنجا بخوابد. در دیوار سلولها، هیچ منفذ ورودی [هوا] وجود نداشت. وضع رقتانگیز بهداشتی، اغلب باعث شیوع بیماریهای همهگیری چون تیفوس میشد که مقامات از مقابله با آن ممانعت میکردند، چرا که اجازه میداد برخی از مرگهای کاملاً آشکار سیاسی را به حساب بیماری بگذارند. مرگ تقی ارانی، مؤسس حزب کمونیست ایران نیز از این موارد بود.
زندانیان زندان قصر را که بزرگترین زندان تهران در دوره رضاشاه بود، به سه قسمت نمادی تقسیم کرده بودند. قسمت اول، غار وزرا بود؛ محلی که به وزرای بیآبرو اختصاص داشت. دوم، اتاق قباله بود؛ جایگاه ویژه مالكان ارضی که از «تقدیم» زمینهایشان به شاه امتناع میورزیدند، اما پس از شکنجه شدن اسناد انتقال املاکشان را امضا میکردند. قسمت سوم را در عليمالدوله13 میگفتند؛ از این در، اجساد زندانیانی که زیر شکنجه کشته میشدند، بیرون میرفت. بین زندانیان وقتی گفته میشد «فلانی از در عليمالدوله بیرون رفته»، معنایش این بود که به طرز مشکوکی مرده است.14
Les conditions de vie dans les prisons de Rézá Shah étaient épouvantables. Il n'était pas rare d'entasser deux, trois, voire quatre personnes dans des cellules d'un mètre sur un mètre cinquante, où un seul prisonnier ne pouvait se tenir couché. Les murs n'étaient percés d'aucune ouverture. Les règles d'hygiène déplorables causaient des épidémies de typhus que les autorités se gardaient bien d'enrayer. Elles Savak permettaient de mettre sur le compte de la maladie quelques morts de toute évidence politiques, comme celle de Taghi Erani, le fondateur du parti communiste iranien. Les prisonniers avaient divisé la prison de Qasr, la princi- pale prison de Téhéran au temps de Rézá Shah, en trois départements symboliques. Tout d'abord, le Ghar-e Vozară, la Vallée des ministres, endroit réservé aux ministres tom- bés en disgrâce et emprisonnés. Puis venait l'Otaq-e Qabala, le Bureau des actes notariés. C'est là que les propriétaires terriens qui refusaient d'offrir leurs terres au souverain finissaient par signer des cessions de biens après avoir été tor- turés. Le troisième département avait été baptisé Dar-e Alim al-Dawla: Porte d'Alim al-Dawla. Par cette porte dispa- raissaient les corps de ceux qui étaient morts sous la torture. Pour les prisonniers, dire Un tel est parti par la porte d'al- Dawla signifiait qu'il était mort de manière suspecte.
Christian delannoy
• کریستین دلانوآ، مورخ فرانسوی، در کتاب «ساواک» مینویسد:
اداره تأمينات شهربانی همه مخالفان سیاسی رژیم، بهویژه کمونیستها را زیر نظر داشت. تعدادی از آنها شناختهشده است. فرخی یزدی، وکیل سابق مخالف رژیم که پس از تاجگذاری رضاشاه، از بیم سرکوب به آلمان پناهنده شده بود؛ با پادرمیانی سفیر ایران که به او قول رأفت و بخشش شاه را در صورت بازگشت به کشور داده بود، بهمحض ورود به تهران دستگیر و زندانی شد.
کتمان و فریبکاری، دو مؤلفه ثابت هنر حکومت کردن در شرق است…
مؤلفه سوم، صحنهآرایی مرگ است.
او [فرخی یزدی] که در رثای آزادی اشعاری سروده بود را «ساکت کردند»؛ به بیان ادبی دهان او را زندهزنده دوختند. او پس از تحمل شکنجههای بسیار، سرانجام بهوسیلهی «تزریق» شکنجهگر پرآوازه آن دوران، پزشک احمدی، برای همیشه خاموش شد. احمدی که دوست داشت او را پزشک بخوانند، از حرفه طبابت جز تزریق مرگآور چیزی نمیدانست. تخصصش آمپول هوا بود؛ شیوهای بیعیب و نقص. درحالیکه چند مأمور نظمیه قربانی را محکم میگرفتند، احمدی مسلح به سرنگ چند سی سی هوا به بازوی او تزریق میکرد که در دم باعث توقف قلب میشد. این عمل علت «سکتههای قلبی» منجر به مرگ «ناگهانی» تعدادی از زندانیان سیاسی، در جهان سوم است.15
13)Le Bureau politique de la police s'occupait des dissident politiques de tous bords, en particulier des communistes Quelques cas sont restés célèbres. Un ancien député de l'opposition, Farrokhy Yazd, réfugié en Allemagne après le couronnement de Réza Shah afin d'éch d'échapper à la répression, fut contacté par l'ambassadeur d'Iran qui lui promit la grâce du souverain s'il rentrait au pays. De retour: à Téhéran, il fut aussitôt arrêté et incarcéré. Dissimulation et double langage, deux constantes dans l'art de gouverner en Orient... Autre constante orientale, la mise en scène de la mort. Parce qu'il était poète et qu'il s'était fait le chantre de la liberté, Farrokhy fut littéralement réduit au silence: on lui cousit les lèvres. Vivant. Abondamment torturé, il fut achevé par une piqûre, selon la technique d'un tor- tionnaire de l'époque resté célèbre, Ahmadi. L'homme, qui se disait médecin et aimait à se faire appeler docteur, ne possédait en fait de compétences médicales que sa pro- pension à pratiquer des injections mortelles. Sa spécialité: la bulle d'air. Procédé propre et sophistiqué. Tandis que quelques sbires maintenaient solidement le détenu, Ahmadi, armé d'une seringue, lui piquait le bras et injec tait quelques centimètres cubes d'air qui provoquaient l'arrêt du cœur en quelques secondes. Ce traitement est à l'origine descrises cardiaques dont meurent soudaine- ment nombre de prisonniers politiques dans le tiers monde.
Christian delannoy
• محمدقلی مجد، مدرس مرکز خاورمیانه دانشگاه پنسیلوانیا، در کتاب «رضاشاه و بریتانیا» مینویسد:
کمی پس از سقوط رضاشاه در سپتامبر 1941م [شهریور ۱۳۲۰ شمسی]، لوییس جی دریفوس جونیور، وزیر آمریکا، درباره حکومت طولانی وحشت و کشتار اینگونه اظهارنظر کرد «رضاشاه صدها نفر را بدون دلیل و محاکمه و فقط از روی بوالهوسی شخصی و یا به سبب قدرت گرفتن آنها، به زندان میانداخت. برخی از آنها را چنان از پیش پای خود برداشت که دیگر هرگز باز نمیگردند.» او درباره شکنجه در زندانهای رضاشاه میافزاید «روزنامه کوشش در شماره ۳۰ اکتبرم [8 آبان شمسی] به شکنجه زندانیان توسط رئیس نظمیه اشاره کرد و خواستار آن شد که شکنجه زندانیان، بلافاصله متوقف و ابزارآلات شکنجه معدوم شود.»16
Shortly after Reza Shah's downfall in September 1941, the American min ister, Louis G. Dreyfus, It., commented on the long reign of terror and murder: "Hundreds of persons were thrown into prisons by Shah Reza, without cause and without trial, because of personal whim or because they became too powerful. Many were so adequately disposed of that they will never return. On torture in Reza Shah's prisons, he adds, "The newspa per Kushesh on October 30 referred to the torturing of prisoners by the Chief of Police and demanded that torturing be stopped at once and appa ratus used therefore done away with."
Mohammad Gholi Majd
• کریستین دلانوآ، مورخ فرانسوی، در کتاب «ساواک» مینویسد:
تخمین زده میشود که در طول پانزده سال سلطنت رضاشاه، بیست و چهار هزار نفر از میان ایلات و روشنفکران و مخالفان رژیم کشته شده باشند.17
16)On estime qu'en quinze ans de règne Rézá Shah aura fait vingt-quatre mille victimes parmi les tribus, les intellectuels et les opposants iraniens.
Christian delannoy
• محمدقلی مجد، مدرس مرکز خاورمیانه دانشگاه پنسیلوانیا، در کتاب «رضاشاه و بریتانیا» مینویسد:
[جان] گونتر، [سیاح آمریکایی] فاش میکند که حتی سگها هم از قساوت اعليحضرت بینصیب نمیماندند: «وقتی شاه در سفر است (که البته بیوقفه در سفر است)، در هر روستا و قریهای که شب در آن منزل میکند، سگها را میکشند؛ زیرا او خواب سبکی دارد و هر صدایی را پریشان میکند». 18
." Gunther reveals that not even dogs had been spared the brutality of His Majesty: "When the Shah travels (and he travels incessantly) the dogs are killed in any village that he spends the night. This is because he is a light sleeper, easily disturbed by noise."
Mohammad Gholi Majd
•داستان دهم از فصل اقوام: قدرت ارتش و حضور آنان در همه جای کشور، عشایر را به هراس انداخت. با کشیدن راههایی که نیروهای ارتش… •داستان هفتم از فصل دیکتاتوری: رضاشاه میخواست ایران را به کشوری مدرن تبدیل کند؛ به همین دلیل او وجود مجلس قانونگذاری را تحمل… •داستان یازدهم از دیکتاتوری: مجلس از کلیه نمایندگان مخالف «پاکسازی» شده بود. با تصویب قوانینی در راستای تمایلات سرکوبگرانه رژیم… •داستان هجدهم از فصل دیکتاتوری: رضاشاه که مثل هر سلطان مستبد شرقی در ترس دائمی از توطئهها میزیست، بر نزدیکترین وزیرانش مراقب و… •داستان هفتم از فصل اقوام: [رضاخان] بهمجرد رسیدن به قدرت، نهادهای سری را در ارتش و در شهربانی ایجاد کرد… •داستان هفدهم از فصل دیکتاتوری: در ﮐﺘﺎب ﺳﯿﺮوس ﻏﻨﯽ و ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺳﺎﯾﺮ ﻣﻮرﺧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺮح وﻗﺎﯾﻊ اﯾﻦ دوره ﺗﺎرﯾﺨﯽ ﭘﺮداﺧﺘﻪاﻧﺪ، بارها ﺑﻪ ﻧﺎم و… •داستان دوازدهم از فصل اقوام: ﺷﺮح ﺳﺮﮐﻮب وﺣﺸﯿﺎﻧﻪ طوایف ﺑﻪ دﺳﺖ ارﺗﺶ، ﻏﺎرت ﻣﺎل و اﻣﻮال آنها و ﺗﺒﻌﯿﺪ اﺟﺒﺎري اﯾﻦ ﻣﺮدم ﻧﮕﻮنﺑﺨﺖ…
محمدقلی مجد، مدرس مرکز خاورمیانه دانشگاه پنسیلوانیا، در کتاب «رضاشاه و بریتانیا» مینویسد:
گزارشهای دیپلماتیک آمریکا نشان میدهد که رضاشاه شخصاً در پی پناهندگی به سفارت بریتانیا در تهران برآمده بود، ولی سفارت درخواست او را نپذیرفت. در نهایت او ابراز تمایل کرد که به همانجایی برود که از آن آمده بود. دریفوس گزارش میدهد که «شاه، ابراهيم قوام را که پدر دامادش هم بود، نزد وزیرمختار بریتانیا فرستاد تا مراتب نگرانی او را از تأخیر [آتشبس] و ادامه خصومتها ابراز کند. قوام همچنین سعی کرد مزه دهان وزیرمختار را درباره پناه بردن شاه به سفارت بریتانیا از ترس روسها بفهمد، ولی گویا وزیرمختار چندان دلگرمش نکرده بود.» ترس رضاشاه از روسها نبود؛ بلکه از مردم ایران بود که اگر کوچکترین فرصتی دست میداد، تکهتکهاش میکردند.19
18)American diplomatic reports reveal that Reza Shah himself sought refuge in the British legation in Tehran but was turned away. In the end he wished to return whence he came. Dreyfus reports: "The Shah sent Ebrahim Ghavam, the father of his son-in-law, to the British Minister express his anxiety at the delay and the continuance of hostilities, Ghavam also sounded out the British Minister on the possibility of the Shah taking asylum in the British Legation because of his fear of the Russians bür received little encouragement on this score. Reza Shah's fear was not from the Soviets but from the people of Iran, who, given the slightest chance, would have torn him to pieces.
Mohammad Gholi Majd
محمدعلی همایون کاتوزیان، عضو دانشکده مطالعات شرقی دانشگاه آکسفورد، در کتاب «اقتصاد سیاسی ایران مدرن: استبداد و شبه مدرنیسم» مینویسد:
خروج رضاشاه از کشور، با شادی عمومی بسیار زیادی جشن گرفته شد.20
یرواند آبراهامیان، مورخ ایرانی-آمریکایی خاورمیانه و استاد برجسته تاریخ در کالج باروخ و مرکز تحصیلات تکمیلی دانشگاه نیویورک، در کتاب «تاریخ ایران مدرن» مینویسد:
همچنین خانم آن لمبتون، ایرانشناس پرآوازه انگلیسی که در زمان جنگ، وابسته مطبوعاتی کشورش در تهران بود، گزارش داد که «اکثریت قریب به اتفاق مردم از شاه بیزارند». چنین حس و حالی را سفیر آمریکا در تهران نیز گزارش داده است: «یک بیرحم، طمعکار و بیش از حد ستمگر؛ که سقوط وی از قدرت و مرگش در تبعید… هیچکس را متأثر نکرد.»21
. In the diaries of Amir Asadollah Alam one reads of the bloody massacre of pilgrims and protesters in the Shrine of Imam Reza in Mashhad in July 1935, during which, according to Alam, 200 people were slaughtered by machine gun fire. From the American diplomatic reports it is learned that the toll from the machine guns was far more than the 200 claimed by Alam.
Homa Katouzian
رواند آبراهامیان، مورخ ایرانی-آمریکایی خاورمیانه و استاد برجسته تاریخ در کالج باروخ و مرکز تحصیلات تکمیلی دانشگاه نیویورک، در کتاب «ایران بین دو انقلاب» مینویسد:
همانطور که وزیر بریتانیا در ماه مه 1941م [اردیبهشت 1320 شمسی] به وزارت خارجه هشدار داد، «نارضایتی عمومی در ایران زمینه دسیسه خوبی برای آلمان ایجاد کرده است. شاه تقریباً مورد نفرت همگانی است و نمیتواند از حمایت کامل ارتش خود اطمینان داشته باشد؛ نهضت برای عزل شاه یا حتی سلسله وی عمومی خواهد بود، اغلب مردم در ایران از هر انقلابی –با هر دلیلی که رخ دهد- استقبال خواهند کرد». بهطور مشابه، وابسته مطبوعاتی انگلستان در تهران گزارش داد: «اکثریت قریب به اتفاق مردم از شاه نفرت دارند و به هر تغییری تن مینهند… در نظر این مردم حتی گسترش جنگ [جهانی] به ایران بهتر از ادامهی رژیم فعلی میباشد. نگرش کلی این است که جدا از این واقعیت که ایران بهوضوح ضعیفتر از آن است که بتواند در برابر آلمان یا روسها بایستد، مردم دلیلی برای جنگیدن ندارند؛ آنها از شاه متنفرند و بنابراین میپرسند چرا باید برای بقای این حکومت بجنگند.»22
19)Reis Shak's departure was greeted with public euphoris...Similarly, Ann Lambton, the well-known British Iranologist who served as her coun try's press arraché in wartime Tehran, reported that "the vast majority of the people hate the Shah, This sentiment was echoed by the American ambassador who reported: "A brutal, avaricious, and inscrutable despot, his fall from power and death in exile... were regretted by no one.
Ervand abrahamian
As the British minister warned the Foreign Office in May 1941, "the general discontent in Persia provides Germany with a good field for intrigue. The Shah is the object of almost universal execration and cannot count upon full support of his army. Movement for the removal of the Shah or even of his dynasty would be popular. Most people in Iran would welcome a revolution, however caused." Similarly, the British press attaché in Tehran reported, "the vast majority of the people hate the Shah and would welcome any change.... To such people, even the spread of war to Iran seems preferable to the continuation of the present regime. The general attitude is that, apart from the fact the Iran is obviously too weak to stand up to either the Germans or the Russians, there is no reason for them to fight: they hate the Shah and so why, they ask, should they fight to perpetuate his rule."
Ervand abrahamian
آرتور چستر میلسپو، مشاور اسبق دفتر تجارت خارجی وزارت امور خارجه ایالاتمتحده که برای سازماندهی مجدد وزارت دارایی ایران استخدام شد در کتاب «آمریکاییها در ایران» مینویسد:
همهجا در میان مردم عادی میتوان بیاعتمادی و نفرت از مقامات دولتی را یافت. 23
Everywhere among the common people one can find distrust and hatred of government officials.
Arthur Chester Millspaugh