اوریانا فالاچی، روزنامهنگار، نویسنده و خبرنگار برجسته ایتالیایی، در کتاب «مصاحبه با تاریخ» میآورد:
محمدرضا پهلوی؛ شاهی که نباید درباره آن چه میگوید و آن چه میکند به کسی حساب پس بدهد، اجباراً خیلی تنهاست. با وجود این، من به کلی هم تنها نیستم، زیرا نیرویی که دیگران نمیبینند مرا همراهی میکند، یک نیروی عرفانی. وانگهی من پیامهایی دریافت میکنم؛ پیامهای مذهبی. من خیلی مذهبی هستم. به خدا باور دارم و همواره گفتهام که اگر هم خدا وجود نمیداشت باید اختراعش میکردیم. واقعاً این آدمهای بدبختی که خدا ندارند مرا سخت متأثر میکنند.
نمیتوان بدون خدا زندگی کرد. من از پنج سالگی با خدا زندگی میکنم، از زمانی که الهاماتی به من شد.
فالاچی: الهامات، اعلیحضرت؟!
محمدرضا پهلوی: بله، الهامات، تجليات.
فالاچی: از که؟ از چه؟
محمدرضا پهلوی: از پیامبران، آه تعجب میکنم که نمیدانستید. همه میدانند که الهاماتی به من شده است. من حتی این را در زندگینامهام نوشتهام. در کودکی دو بار به من الهام شده است. یک بار در پنج سالگی و بار دوم در شش سالگی. در نخستین بار من حضرت قائم را دیدم که بنا بر مذهب ما غایب شده است تا روزی باز گردد و جهان را نجات دهد. در آن روز من دچار یک حادثه شدم و روی یک صخره افتادم و این او بود که مرا نجات داد. او خود را میان من و صخره جا داد من این را نمیدانم، زیرا او را دیدهام؛ نه در رؤیا در واقعیت. واقعیت مادی، میفهمید؟ من تنها کسی بودم که او را دیدم. کسی که همراهم بود او را ندید و کسی جز من نمیبایستی او را ببیند زیرا… آه میترسم منظورم را درک نکنید.
فالاچی: نه، منظورتان را درک نمیکنم! ما گفت وگوی خود را خیلی خوب آغاز کرده بودیم، اما حالا قضیه این الهامات و تجلیات برای من چندان روشن نیست.
محمدرضا پهلوی: برای این که شما اعتقاد ندارید. به خدا ایمان ندارید، مرا هم باور نمیکنید. کسانی که ایمان ندارند زیادند؛ حتی پدرم هم باور نداشت. او هرگز باور نکرد و همواره به ریشخند میگرفت. وانگهی، غالباً با وجود احترامات لازمه، از من میپرسند که آیا هرگز شک نکردهام که این یک وهم و خیال بوده است؛ یک وهم و خیال دوران بچگی؟ و من همواره پاسخ میدهم، نه، نه. برای این که من به خدا ایمان دارم و معتقدم که خدا مرا برای انجام مأموریتی برگزیده است.1
A king, when he doesn't have to account to anyone for what he says and does, is inevi- tably very much alone. But I'm not entirely alone because I'm accompanied by a force that others can't see. My mystical force. And then I get messages. Religious messages. I'm very, very religious. I believe in God, and I've always said that if God didn't exist, it would be necessary to invent him. Oh, I feel so sorry for those poor souls who don't have God. You can't live without God. I've lived with God ever since the age of five. That is, since God gave me those visions.
O.F.: Visions, Majesty?
M.R.P.: Yes, visions. Apparitions.
O.F.: Of what? Of whom?
M.R.P.: Of prophets. Oh, I'm surprised you don't know about it. Everyone knows I've had visions. I even wrote it in my autobiography. As a child I had two visions. One when I was five and one when I was six. The first time, I saw our Prophet Ali, he who, according to our religion, disappeared to return on the day when he would save the world. I had an accident1 fell against a rock. And he saved me-he placed himself between me and the rock. I know because I saw him. And not in a dreamin reality. Material reality, if you see what I mean. I was the only one who saw him. The person who was with me didn't see him at all. But no one else was supposed to see him except me because. Oh, I'm afraid you don't understand mi.
O.F.: Indeed I don't, Majesty. I don't understand you at all. We had got off to such a good start, and instead now... business of visions, of apparitions...
Its not clear to me, thats all.
M.R.P.: Because you don't believe. You don't believe in God, you don't believe me. Many people don't. Even my father didn't believe it. He never believed it, he always laughed about it. Anyway many people, albeit respectfully, ask if I didn't ever suspect it was a fantasy. My answer is no. No, because I believe in God, in the fact of having been chosen by God to accomplish a mission.Oriana Fallaci
یان ریچارد، برنارد هورکد و ژان پیر دیگارد، اساتید و محققان برجسته دانشگاه سوربون و مرکز ملی تحقیقات علمی فرانسه (CNRS) در کتاب «ایران در قرن بیستم: بین ملیگرایی، اسلام و جهانی شدن» میآورند:
برخی اصلاحات از جمله تغییر تقویم هجری شمسی که مبنای آن هجرت حضرت رسول از مکه به مدینه بود، به تقویم شاهنشاهی که مبدأ آن بنیاد شاهنشاهی ایران به دست کورش کبیر بود، (که در ۲۱ مارس ۱۹۷6م [۱ فروردین ۱۳۵۵ شمسی] صورت گرفت) ایرانیان را ناگهان از ۱۳۵۵ شمسی به 2535 شاهنشاهی گذر داد. همچنین احتمال اینکه به جای جمعه، یکشنبهها روز استراحت عمومی باشد تا مبادلات بینالمللی را تسهیل کند، بازهم به احساسات مذهبی-سنتی صدمه وارد ساخت. حرم مشهد از داشتن حوزه علمیه محروم شد و ساختمانهای آن همزمان با بازار قدیمی شهر در چارچوب اقدامات گسترده شهرسازی در مرکز تاریخی شهر، با خاک یکسان گردید.2
Certaines réformes, telles que le changement du calendrier dont l'origine ne devait plus être, à partir du 21 mars 1976, l'hégire du Prophète mais la fondation de l'empire par Cyrus le Grand, faisant passer les Iraniens en un coup de 1354 à 2535, ou l'éventualité de choisir le dimanche pour jour de repos hebdomadaire à la place du vendredi de manière à faciliter les transactions Internationales, faisaient plus encore violence au sentiment religieux traditionnel. Le sanctuaire de Mashhad fut privé de ses écoles théologiques traditionnelles, dont les bâtiments furent rasés en même temps que le vieux bazar, dans le cadre de vastes travaux d'urbanisme dans le centre historique de la ville.
Richard, Yann , Jean-Pierre Digard & Bernard Hourcade
آنتونی پارسونز، دیپلمات انگلیسی و سفیر بریتانیا در ایران، در کتاب «غرور و سقوط؛ ایران» مینویسد:
جشنواره شیراز در سال 1977م [1356 شمسی] در توهین به ارزشهای اخلاقی ایرانیان سرآمد بود. بهعنوان مثال، به گفته یک شاهد عینی، نمایشنامهای اجرا شد که همانطور که به من گفته شد نشاندهنده شرارتهای حکومت و اشغال نظامی بود. مجموعه برگزارکننده تئاتر، برای اجرا مغازهای در خیابان اصلی شیراز رزرو کرده بود که نیمی در داخل مغازه و نیمی در سنگفرش بیرون اجرا میشد. یکی از صحنهها [در جشن هنر شیراز] که در پیادهرو اجرا میشد، تجاوز به عنف بود، که به طور کامل به وسیله یک مرد (کاملاً عریان یا بدون شلوار، درست به خاطر ندارم) با یک زن که پیراهنش به وسیله مرد متجاوز چاک داده میشد، در مقابل چشم همه صورت میگرفت. پایان نمایشنامه که روی پیادهرو نیز اجرا میشد، شامل صحنهای بود که در آن یکی از شخصیتها شلوارش را میانداخت و یک تپانچه نمایشی را، احتمالاً برای اینکه خودکشیاش واقعیتر به نظر برسد، در نشیمنگاه خود فرو کرد. تأثیر این اغراق عجیب و مشمئزکننده بر شهروندان شیرازی که برای خرید عصرانه خود عبور میکردند به سختی قابل تصور است. این غوغا طوفانی از اعتراض را برانگیخت که به مطبوعات و تلویزیون رسید. به یاد دارم که به آن اشاره کردم […] من به خاطر دارم که این موضوع را با شاه در میان گذاشتم و به او گفتم اگر چنین نمایشی بهطور مثال در شهر وینچستر اجرا میشد (شهر شیراز در ایران، معادل شهر دارای کلیسای جامع [وینچستر] است)، هنرپیشگان و حامیان مالی آن جان سالم به در نمیبردند. شاه با اغماض خندید.3
The Shiraz Festival of 1977 excelled itself in its insults to Iranian moral values. For example, according to an eyewitness, a play was enacted which represented, as I was told, the evils of military rule and occupation. The theatre company had booked a shop in the main shopping street of Shiraz for the performance, which was played half inside the shop and half on the pavement outside. One scene, played on the pavement, involved a rape which was performed in full (no pretence) by a man (either naked or without any trousers, I forget which) on a woman who had had her dress ripped off her by her attacker. The denouement of the play, also acted on the pavement, included a scene where one of the characters dropped his trousers and inserted a stage pistol up his backside, presumably in order to add verisimilitude to his suicide. The effect of this bizarre and disgusting extravaganza on the good citizens of Shiraz, going about their evening shopping, can hardly be imagined. This grotesquerie aroused a storm of protest which reached the press and television. I remember mentioning it to the Shah, adding that, if the same play had been put on, say, in the main street of Winchester (Shiraz is the Iranian equiva lent of a cathedral city), the actors and sponsors would have found themselves in trouble. The Shah laughed indulgently.
Anthony Parsons
سینتیا هلمز، پژوهشگر آمریکایی و همسر ریچارد هلمز رئیس اسبق سیا و سفیر آمریکا در ایران در پنج سال آخر رژیم پهلوی، در کتاب «خاطرات یک همسر سفیر در ایران» مینویسد:
بازگشت به چادر، تا حدودی، واکنشی بود در برابر انحطاط غربی که بسیاری از مردم، تصور میکردند خاندان سلطنتی بر آنها تحمیل کرده و مستقیماً با اعتقادات مذهبی آنها منافات دارد. آگهیهای تبلیغاتی جنسی ظاهر شده بود که گاهی لوازم آرایش غربی را آگهی میکردند. فیلمهای سکسی به کشور وارد شده و یا در تلویزیون به نمایش گذاشته میشد و در مطبوعات زنان جوان را علناً به خوانندگی تشویق میکردند.
کلوپهای شبانه و قمار شیوع یافته بود و برادرانی که برای تحصیل به خارجه رفته بودند، داستانهایی از بیبند و باری جامعه در آمریکای مدرن را با خود میآوردند. بسیاری زنان جوان که با من حرف میزدند، این بیبند و باری را مایه خوشبختی غربیان نمیدانستند.4
The return to the chador was also, in part, a reaction to the "Western decadence many people thought the royal family was imposing on them, in direct opposition to their religious training Revealing bill boards had appeared, sometimes advertising Western cosmetic pro ducts. Sexy films were imported or shown on television, and their own press started to pay attention to and promote young Iranian women singers. Night clubs and gambling had become popular, and brothers were returning from school abroad with tales of the permissive society in modern America. Many young women told me they did not think Westerners were any happier because of this permissiveness.
Cynthia Helms
Although the veil was never banned outright, its use in public institutions was discouraged
Ervand Abrahamian
یرواند آبراهامیان، مورخ ایرانی-آمریکایی خاورمیانه و استاد برجسته تاریخ در کالج باروخ و مرکز تحصیلات تکمیلی دانشگاه نیویورک، در کتاب «تاریخ ایران مدرن» مینویسد:
[بعد از انقلاب سفید] حجاب نیز اگر چه به طور کامل ممنوع نشد، اما استفاده از آن در مراکز عمومی منع میشد.5
فریدون هویدا، نماینده ایران در سازمان ملل متحد تا سال 57 و برادر امیرعباس هویدا، در کتاب «سقوط شاه» مینویسد:
هجوم تکنسینهای خارجی -اعم از نظامی و غیرنظامی- به ایران، که با واردات فناوریهای پیشرفته همراه شد، غربگرایی را در زندگی در شهرهای بزرگ تقویت کرد.6
In 1972 fifty-six families owned shares in 177 of the 364 largest industrial firms, and seventytwo families in a further eightyeight firms. Halliday reports that in 1974 just fortyfive families controlled 85 percent of firms with turnover of more than ten million rials ($133,333), while Abrahamian thinks 1,000 families controlled 85 percent of all firms.
Fereydoon Hoveyda
فریدون هویدا، نماینده ایران در سازمان ملل متحد تا سال 57 و برادر امیرعباس هویدا، در کتاب «سقوط شاه» مینویسد:
آندره فرمیژیه منتقد، با اشاره به موزه هنرهای مدرن که توسط شهبانو در سال 1977م [1356 شمسی] به مدیریت پسر عمویش ایجاد شد، نوشت: «… بهتر بود بهجای دنبالهروی از غربیها -که از آینده فرهنگ خود نومید هستند و همه افتخاراتشان را در ارائه کارتپستالهای آثار گذشته خلاصه کردهاند- بعضی کشورها به فکر بهرهبرداری از میراث هنری خود میافتادند و قبل از اقدام به تقلید از دیگران جستوجو میکردند تا ببینند خود برای ارائه آثار هنری چه در چنته دارند. اینکه کشورهای تولیدکننده نفت واردکننده بزرگ آثار هنری میشوند، بدون شک برای برخی گالریها موهبت است. اما برای نقاشی ایرانی بهتر نخواهد بود.».7
Referring to the Museum of Modern Art created by the Shahbanou in 1977 under the directorship of her cousin, the critic André Fermigier wrote:
Rather than chasing after a West which itself is desper- ately in pursuit of its own folklore and a picturepost card primitivism, some countries would do better to integrate their own past, and before setting off into the blue they should synthesize what they already have.That the oilproducing countries are becoming big importers of works of art is undoubtedly a boon for certain galleries. Iranian painting will be none the better for it.Fereydoun Hoveyda